
روایت نجات یافتن از خشونت خانگی
در بیست و یک سالگی به عقد مردی درآمدم که جسم و روحم را آزار میداد. او اگرچه متین و موجه بهنظر میرسید، اما نقاط تاریکی در رفتارش وجود داشت که از چشم من، که آن زمان دختر جوان و بیتجربهای بودم تقریبا پنهان مانده بود. دوستان، همکاران و خانوادهاش او را تایید میکردند و من هم صدای بلند بعضی زنگ خطرهایی که به صدا در میآمد را نشنیده میگرفتم، تا اینکه بعد از مدت کوتاهی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. رویاها، خیالپردازیها و آرزوهایم از زندگی مشترک عمر کوتاهی داشتند و خیلی زود من را با واقعیت تلخ پیشرویم تنها گذاشتند. رویاهای شبانه به کابوس و آرامش به ترس تبدیل شده بود و از سقف خانهای که حداقل برای من با امید ساخته شده بود، تردید و یأس میبارید. حتما نباید عروس جوانی باشید تا متوجه حال آنروزهای من شوید. هر انسانی که از امید به یاس، از آرامش به درد و از اعتماد به وحشت رسیده باشد تاریکی بیانتهای سالهای زندگی مشترک من را درک میکند.