روایت «اِما»
اولین بار که فکر لاغر و زشت بودنم شروع شد، دبستانی بودم. یکی در زمین بازی دستم میانداخت، دیگری اصرار داشت که باید بیشتر غذا بخورم یا خودم را بیارایم. اما من فقط یک دختر کوچولوی معصوم بودم. فضای خانهمان ثبات نداشت. نیاز به تکیهگاه و امنیت داشتم. نیاز شدیدی به دوستداشتهشدن و پذیرفتهشدن داشتم. مادرم آدمی دمدمی بود که هیچوقت آنطور که میخواستم به او احساس نزدیکی نکردم. از حضور پدر محروم بودم، اما برادر بزرگتری داشتم که بیشتر از من قبولش داشتند و بسیار تحسین میشد. تمام سالهای کودکیام را با احساس افسردگی سپری کردم و به این نتیجه رسیده بودم که کلید شادی، قطعا باید جایی در ظاهرم نهفته باشد.
شبها سرم را با این آرزو که مادرم فکر کند چه دختر زیبایی دارد، روی بالش میگذاشتم. اما در واقع تصور هر چیزی را میکردم، جز همین یکی. درونم خشمگین بود. جایم را خیس میکردم و کابوسهای وحشتناکی میدیدم. دچار حملات عصبی میشدم. احساس ناامیدی میکردم. احساس عجیب بودن میکردم. هرچه بزرگتر میشدم، مدرسه برایم به یک چالش تبدیل میشد. گیر فکرهای منفی دربارۀ خودم افتاده بودم و در نتیجه، پیشرفتم تحتالشعاع قرار گرفته بود. سوای برخی دوستان و نگرشهای مثبت در پارهای امور، دیگر این فکر که «به قدر کافی خوب نیستم» در من نهادینه شده بود. به خودم اجازه داده بودم که به دست ایدهآلی دستنیافتنی، اداره شوم.
در آینه نگاه میکردم تا کمکم کند با احساساتم کنار بیایم. اگر میتوانستم ظاهرم را جور خاصی درست کنم، آنوقت حتماً احساس خوبی میکردم و آن فکرها از سرم میافتادند. زیر لباسم لباسهای کلفتی میپوشیدم که چاقتر به نظر بیایم. خودم را پشت خروارها آرایش پنهان میکردم. موهایم را آنطوری درست میکردم که فکر میکردم همۀ آن زشتیهایی که درش میبینم را پنهان میکند. آینه، بهترین دوست و بدترین دشمن من بود. پنهانی به آن زل میزدم، چراکه هیولا همیشه بهم خیره شده بود و مرا در زنجیرهای از خودآرایی و به خود رسیدن زندانی میکرد. نمیتوانستم جلوی هیچکسی در آن نگاه کنم. خیلی زود نسبت به عکسهایم حساس شدم. مطمئن بودم که یک هیولا هستم. به هر قیمتی، باید شخصیت حقیقی خودم را از جهان پنهان میکردم. بنابراین در پانزده سالگی، وقتی که باید زندگیام سرشار از هیجان و سرزندگی برای ساختن شخصیتم میبود، مدرسه را ترک کردم و یک سال تمام گوشهنشین شدم. ارتباطم را با جهان از دست دادم و زندگی تیره و تار شد. تمام وقت به آینه زل میزدم و به دنبال جوابی برای این سوال بودم که: «چه مشکلی دارم و چرا نمیتوانم مثل دیگران عادی باشم؟»
بالاخره در شانزده سالگی به لندن نقلمکان و شروع به کار کردم. آدمهای اطرافم به من لطف داشتند و حتی میگفتند که باید مدل میشدم! اما، اگرچه وقتی با دیگران بودم احساس خوبی داشتم، واقعیت ناخوشایندم دوباره در تنهایی بر من مسلط میشد. احساس یک کلاهبردار را داشتم. ساعتها به خودم زل میزدم، با ظاهرم کلنجار میرفتم، و دائما نگران بودم که نکند هر چیز اضافهای که میخورم پوستم را زشتتر از اینی که هست کند. قیافهام را در تمام زوایا و زیر انواع نورها بررسی کرده بودم، و هر بار منجر به نفرت از خودم و اشک و آه شده بود. زندگیام شباهتی به زندهها نداشت. خودم را لایق خوشبختی نمیدانستم. گاهی آنقدر میدویدم تا بالاخره میفهمیدم نمیتوانم از خودم فرار کنم. با هر خانۀ جدید، محلۀ جدید، شغل جدید، سوگند میخوردم که همه چیز متفاوت باشد؛ آدم دیگری باشم؛ اما هیچچیز عوض نشد.
روزی که اولین بار دربارۀ اختلال زشتانگاری بدن شنیدم را به یاد دارم. مجلهای را ورق میزدم که با مقالهای با تیتر «برای زندگی کردن خیلی زشتم» مواجه شدم. مستقیماً داشت با من حرف میزد. از بدو خواندنش انگار احساس افشاگری داشتم چون خودم را در این بیماری وحشتناک میدیدم. ناگهان دیگر تنها نبودم، دیگر عجیب نبودم. فهمیدم کسانی هستند که شک دارند که آیا این اختلال را دارند یا نه، اما برای من هیچ شکی در کار نبود. برای تشخیص تخصصی مراجعه کردم و فهمیدم دچار چنین اختلالی هستم. درمان و مشاوره دریافت کردم و به لحاظ معنوی و روحی نیز خودم را تقویت کردم. بعدها دربارۀ این بیماری بیشتر خواندم، با افراد مبتلا صحبت کردم و نهایتاً وبسایتی برای آگاهیبخشی دربارۀ این اختلال راهاندازی کردم. بله؛ روزی دچار چالش بودم، اشک میریختم و ناامید بودم، زیرا به قدر کافی حس خوب یا موقر بودن نمیکردم. اما عجیب نیست! روزی خودت را بلند میکنی و میتکانی. من راهی پیدا کردم تا اختلال خود زشتانگاریام را کنترل کنم و از چیزهایی لذت ببرم که قبلاً نمیتوانستم. اما مهمترین چیزی که میخواهم به شما بگویم این است که در پایان هر تونل تاریکی، کورسویی از نور وجود دارد. درست است که روند تغییر دادن ذهنتان برای اینکه طور دیگری فکر کنید و درنتیجه طور دیگری احساس کنید، روند کُندی است؛ اما ارزشاش را دارد. بهعلاوه، پیدا کردن کسی که حقیقتاً در درونتان بوده، و نظاره کردن روند بهتر شدنتان، حتی میتواند هیجانانگیز هم باشد. زندگی نوعی ماجراجویی است و همه چیز بستگی به این دارد که چه طور به آن نگاه کنید.
الان کجا هستم؟ میدانید، میتوانم به گذشته نگاه کنم و احساس حسرت و ناراحتی بکنم، یا از آن عبرتی بگیرم برای آیندۀ پیشرویم. من دومی را انتخاب میکنم. بزرگتر که شدم، فهمیدم آشفتگی در جهانی است که در آن هستم، نه در من. رسانهها و ایدهآلهای کمعمق و وهمی که برای زیبایی معرفی میکنند را میبینم. زیبایی که در ناکامل بودن و منحصر به فرد بودن است را تحسین میکنم. اما درعینحال، حواسم هست که ما به عنوان کودک، تا چه اندازه حساس و آسیبپذیریم و پرورش کودکانمان چهقدر اهمیت دارد.
روایت «ماری»
اولین چیزی که از نشانههای اختلال زشتانگاری بدن به یاد دارم به زمانی برمیگردد که با مادرم مشغول خرید بودیم و ناگهان متوجه شدم مردمی که در حال گذرند، دارند به نگاه میکنند. به یاد میآورم وقتی در مکانهای عمومی بزرگ قرار میگرفتم این ماجرا تکرار میشد و تلاش زیادی میکردم تا خودم را از آنجاها خلاص کنم. مادرم همیشه میگفت شاید آنها دارند من یا لباس پوشیدنم را تحسین میکنند، زیرا خیلی وقتها به او گفتهاند که من چهقدر زیبا هستم. اما من این حرفها را جدی نمیگرفتم و به حساب دلسوزیها و حرفهای مادرانه میگذاشتم.
هیچ روزی را به خاطر نمیآورم که نسبت به بدن و ظاهرم احساس رضایت یا خوشحالی کرده باشم. طی سالهای دبیرستان به خاطر وزنم، ظاهرم، و بعدتر به خاطر هوشم مورد آزار و اذیت قرار میگرفتم. حرفهایی مانند: «یه خروار آرایشام نمیتونه صورت زشتات رو درست کنه»، «حال آدم رو بهم میزنه از بس که چاقه»، «خیلی خنگه و لیاقتش رو نداره که اینجا باشه» و… متاسفانه اینها حرفهایی بود که من روزانه میشنیدم. گذشته از تمام فشارهایی که هر نوجوانی با آنها درگیر است، چنین اظهارنظرهایی کافی بود تا مرا وارد چرخه بسیار مخربی کند.
ظاهرم تبدیل به نقطۀ اصلی توجهم شد، چراکه انگار نقطۀ اصلی توجه هر کسی به من همین بود. شروع به پاکسازی کردم. فکر کردم اگر وزنم را کم کنم، دیگر مورد آزار و اذیت دیگران قرار نمیگیرم و مثل همه، شاد و استخوانی میشوم. این ذهنیتی بود که برای مدتی طولانی در آن گیر افتاده بودم. یکی از ویژگیهای خوب من این است که بسیار باانگیزهام؛ و اما یکی از بدترینهایش هم این است که یکدنده و لجوجام. اگر بخواهم کاری را انجام بدهم، حتماً انجامش میدهم و تا وقتی به نقطهای که برای خودم تعیین کردهام نرسم، دست از تلاش برنمیدارم. تا یک یا شاید دو ماه، قبل از اینکه بفهمم چیزی عوض نمیشود، در مدرسه ناهار نمیخوردم و بعد از شام به حمام میرفتم. جسم و روحم بههمریخته بود. اما بعد، به دنبال راههای دیگری گشتم. هر شب دربارۀ راههای فوری کاهش وزن جستجو میکردم. انواع رژیمها، داروها، جراحیها و خلاصه هر چیزی که دستم میرسید. ساعتها جلوی آینه به خودم نگاه میکردم تا ببینم چه تغییراتی میتوانم از فرقِ سر تا نوک انگشت پایم بدهم. در مدرسه به دخترانی که باعث شده بودند من اینگونه منزوی شوم، حسادت میکردم. به خانه میآمدم و سعی میکردم راههایی را پیدا کنم تا هر چه بیشتر شبیه آنها شوم، زیرا در نظرم، آنها خیلی بهتر از من بودند.
دانشگاه از راه رسید و با خودش مُشتی از ناامنیهای دیگر را به همراه آورد. مکانهای عمومی و دورهمیها همیشه برایم سخت بودند. در اینکه از آنها فرار کنم، سوار تاکسی شوم و بعد در تختخوابم با گریه بخوابم بینظیر بودم. روتین آخر هفتههایم همین شده بود. رفتن به جاهای زیادی را برای خودم ممنوع کرده بودم و حتی لباسهایی که مجاز به پوشیدن آنها بودم را نیز به طرز غیر قابلباوری محدود کرده بودم. همه چیز به این منوال بود تا دوستانم فکر نکنند من چاق هستم.
از برنامههایی که از هفتهها قبل برنامهریزی نشده بود، متنفر بودم. زیرا نیاز به زمان داشتم تا آماده شوم. آمادگی من رژیم سخت، ورزش و بررسی شبانه در آینه بود. یکی از مهمترین نقاط عطف زندگیام، جشن تولد یکی از دوستانم بود. هفتهها قبل دعوت شده بودم و رژیم و ورزش را شروع کرده بودم. روزی یکی دو ساعت ورزش میکردم و تغذیۀ بسیار کمکالری داشتم که خیلی وقتها باعث ضعف و بیحالی یا حتی بیهوش شدن وسط ورزش میشد. برای اولین بار احساس میکردم به جایی رسیدهام که میتوانم در جشن شرکت کنم و در کنار دیگران احساس خوبی داشته باشم. رسیدن به این نقطه برایم کار خیلی سختی بود و دو هفته برایش جان کنده بودم. همه چیز آماده بود و داشتم آرایش میکردم که این پیام را دریافت کردم: «آدم هر روز ورزش کنه و هنوز انقدر چاق باشه!؟» بعد از هفتهها که خودم را آنقدر در سختی و مضیقه گذاشته بودم، آن پیام مرا شکست. اشکهایم را پاک کردم، آرایش را تمام کردم و با صورتی خندان طوری جلوی دوستانم وانمود کردم که گویی از محل کار مرا خواستهاند تا سر شیفت حاضر شوم و نمیتوانم به مهمانی بروم. اما حقیقت این بود که تمام آن آخر هفته را در تختخوابم گریه میکردم. به عکسهای دوستانم که شاد بودند نگاه میکردم، به ذهنیت آنها غبطه میخوردم و وانمود میکردم سر کارم، و سپس اشک میریختم. نزدیک بود بتوانم، اما هیچوقت تجربهاش نکردم. دو روز بعد، به خودم قول دادم تا دیگر هیچوقت اجازه ندهم چنین احساسی بهم دست بدهد.
اگرچه همیشه فکر میکردم از یک فرد معمولی زشتتر هستم و از تصور دیگران دربارۀ خودم آسیب زیادی دیده بودم، اما هیچ وقت نمیخواستم ظاهرم را واقعاً تغییر دهم. روزهایی بود که واقعاً ظاهرم را دوست داشتم اما وقتی چیزی را زیاد میشنوید، شروع میکنید به باور کردناش. من همه چیز را با بدبینی در آینه میدیدم و خودم را فردی بدون اعتماد به نفس فرض کرده بودم. این بزرگترین چالش ذهنی من بود. به خاطر حرف دیگران، ذهنم نسبت به خودم ناخشنود بود، در حالی که درواقع حس قویترین و مطمئنترین کسی که میشناختم را داشتم. اعتماد به نفس برای من هیچ وقت به معنی برجسته یا مرکز توجه بودن نبود؛ بلکه اطمینان به کسی که هستی، عزم و اراده و باور داشتن به خودت بود. همیشه در درونم مطمئن بودم چیزی دارم که میتوانم از پس تمام آزار و اذیتها و اختلال بادی دیسمورفیک بر بیایم و قویتر از قبل سر بر آورم.
به جایی که الان هستم افتخار میکنم اما آسان نبود. سالهای زیادی روی خودم کار کردم تا اولویتهای ذهنیام را تغییر دهم و به نگرش آسودهتری دربارۀ ظاهری که الان دارم، برسم. رفتن به جاهایی که ناراحت و معذبم میکرد را کنار گذاشتم. اینفلوئنسرها یا برندهایی که ظواهر غیرواقعی را در شبکههای اجتماعی نشان میدهند، دنبال نمیکنم. تمام کسانی که موفقیت را با شغل خوب و لاغری و … میسنجند، کاملاً کنار گذاشتم. به دنبال پیدا کردن حد و ومرزهای شخصی خودم هستم و بر روی شاد بودن تمرکز کردهام، بدون اینکه از کسی متأثر شوم. مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بود که فقط مهربان باشم. ما هرگز نمیدانیم که مردم دنبال چه چیزی هستند؛ فقط بعضی از آنها بلند بلند فکر میکنند. تا امروز، دوستانی هستند که ممکن است این نوشته را بخوانند و حتی ندانند که من چنین فکرهایی دربارۀ خودم میکردم و با اختلال زشتانگاری بدن درگیر بودهام. همچنین درس بزرگی گرفتم و آن این بود که «تو همانی هستی که خودت را با آن احاطه کردهای.» آنچه دربارۀ زندگیات احساس میکنی، خودت و آیندهات، همگی تحتتأثیر ارتباطات و تجربههای تو است. بنابراین باید میان افرادی باشی که جنبههای خوب تو را پررنگ میکنند. من به خاطر داشتن خانوادهای صمیمی و حامی بسیار خوشبختم. توقع ندارم همیشه باشند، اما تلاش میکنم تا این برگ برنده را همواره داشته باشم.
امروز، سبک زندگی سالمی دارم. اما این به خاطر آن است که در خانهای پویا و سلامت رشد کردهام. پدر و مادرم پزشک هستند و جوری بزرگ شدهام که مراقب سلامتیام باشم. نه به اینخاطر که لاغر و استخوانی به نظر بیایم، بلکه به این دلیل که زندگی بدون استرسی داشته باشم. میتوانم بگویم که واقعاً شکرگزار ظاهر و بدنم هستم. بیشتر از همیشه احساس اعتماد به نفس دارم و دیگر اجازه ندادهام تا اختلال زشتانگاری بدن باید و نبایدها را به من دیکته کند. ممکن است کلیشهای به نظر برسد، اما زندگی بسیار کوتاهتر از آن است که بنشینیم و ببینیم همه دارند لذت میبرند.
* تلخیص و ترجمه متن توسط بخش ترجمه انگلیسی سایت «بیا حرف بزنیم» انجام شده است.
منبع: bddfoundation.org