این روایت به درخواست مجموعه «بیا حرف بزنیم» از روزهای مواجهه یک زن با اختلال دیسفوریای پیش از قاعدگی نوشته شده و به دلیل رعایت حریم خصوصی نویسنده، بدون نام منتشر میشود.
«اولین قاعدگی من در ۱۱ سالگی رقم خورد. تجربۀ خوبی بود، مخصوصا با برخورد خوب مادرم. طبق آموزشهایی که دیده بودم و اطلاعاتی که داشتم، اینطور بهنظر میرسید که ماهی یک هفته بهطور منظم پذیرای روزها ی قاعدگی خواهم بود، اما چنین نشد. تقریبا هر هفت یا هشت ماه یک بار دچار خونریزی قاعدگی میشدم اما بر خلاف نگرانیهای مادرم، اصلا برایم مهم نبود که چرا به جای ماهی یک بار هشت ماه یک بار قاعده میشوم. تا اینکه بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم به تنبلی تخمدان مبتلا هستم و از آن به بعد همیشه برای داشتن سیکل قاعدگی منظم دارو مصرف میکردم.
با گذر زمان و افزایش سن متوجه شدم که حالات من در مواجهه با قاعدگی نسبت به همسن و سالهایم متفاوت است. در آستانه شروع روزهای قاعدگی درد و فشار عصبی عجیبی را تجربه میکردم. خوب میدانستم که درد و عصبی شدن تجربه مشترکی میان اغلب بانوان است و یک امر طبیعی محسوب میشود، اما چیزی که من در حال تجربۀ آن بودم قاعدتا غیرمعمول و متفاوتتر از اطرافیانم بود. از اوایل ۲۰ سالگی به بعد هیچ دورهای از قاعدگی را بهخاطر نمیآورم که در آستانۀ آن به طرز عجیبی با خانوادهام مشاجره نکرده باشم. پرخاشگری من در این دوران به جایی رسیده بود که در خانۀ خودمان به من برچسب «پرخاشگر» و «بداخلاق» بودن زدند و یکدیگر را به مدارا کردن با اخلاق بد من سفارش میکردند. حتی میدیدم که مادرم خودش را در این حالات مقصر میداند، چرا که وقتی کودک بودم مادرم نیز هر از چند گاهی دچار پرخاشگریهای غیرارادی و شدیدی میشد تا جایی که ممکن بود به من آسیب بزند. در خیال کودکانهام گمان میکردم چند وقت یک بار خواب بدی میبیند یا از دست اطرافیان دلخور میشود، اما بعدها فهمیدم مشکل از جای دیگری بود. از یک طرف مادرم تصور میکرد بخاطر بداخلاقیهای غیر ارادی گاه به گاهاش حالا من اینچنین پرخاشگر شدهام و از طرف دیگر من هم خودم را بخاطر اخلاق تندی که به سراغم میآمد سرزنش میکردم و از اینکه نمیتوانم در آستانه روزهای قاعدگی رفتار و احساساتم را کنترل کنم احساس بدی پیدا میکردم. این کشمکش ذهنی باعث ضعیف شدن اعتماد به نفسم در جامعه و دنبال نکردن موقعیتهای شغلی و تحصیلی خوب علیرغم علاقه و استعدادم شد.
زندگی به همین منوال گذشت و من در ۲۱ سالگی با مردی ازدواج کردم که همیشه در رویاهایم به دنبالش میگشتم. اما زندگی برخلاف انتظارم اصلا خوب پیش نمیرفت. طبق معمول تمام سالهای گذشته در آستانه قاعدگی دچار حالات پرخاشگرانۀ شدیدی میشدم و علیرغم سعی و تلاشی که میکردم، کنترل احساساتم کاملا از دستم خارج میشد و دو روز از هر ماه رفتارهایی از من سر میزد که در ۲۸ روز دیگر من را وادار به عذرخواهی و دلجویی از همسرم و خودخوری و ملامت خودم میکرد. بعد از گذشت چند سال و به دنیا آوردن دو فرزند و با اضافه شدن خستگیهای ناشی از نگهداری کودک، کمخوابی و کمخونی اوضاع بدتر شد. حالا من خودم را هیولایی میدیدم که هر چند وقت یک بار دقیقا از یک روز قبل از شروع قاعدگی تا یک روز بعد از آن تعدادی از ظروف خانه را میشکستم، فرزندان خردسالم را کتک میزدم و از همسری که همیشه عاشقانه دوستش داشتم متنفر میشدم و به او بد و بیراه میگفتم. از پدر و مادرم متنفر میشدم و سعی میکردم هیچ گونه تماس تلفنی یا حضوری با آنها نداشته باشم و از خانوادۀ همسرم هم دوری میکردم، زیرا کوچکترین حرکتی از طرف آنها منجر به فوران آتشفشانی غیرقابل کنترل در من میشد. در این دو روز من حتی بارها و بارها به جدایی از همسرم و حتی ترک کردن فرزندانم فکر میکردم و بعد از گذشت این دو روز هم از رفتارم شرمنده میشدم هم از افکارم.
بلخره یک روز از شدت عذاب وجدانی که گریبانم را گرفته بود، تصمیم گرفتم حالات و احساساتی که تجربه میکنم را برای یک روانشناس شرح دهم و او من را از اختلال دوست داشتنی PMS آگاه کرد. دوستداشتنی از این جهت که با آگاهی از این اختلال فهمیدم واقعا دیوانه نیستم و فقط از یک مشکل قابل کنترل تا این حد به وحشت و خودخوری و عذاب وجدان افتادهام. به توصیه روانشناس عزیز یا همان فرشتۀ نجاتم به روانپزشک مراجعه کردم و درمان دارویی را شروع کردم. حالا دقیقا دو روز مانده به تاریخ آغاز قاعدگی و روز اول داروهایم را مصرف میکنم و در کمال شگفتی هیچ خبری از آن رفتارهای شرمآور و احساسات سرکش و غیرقابل کنترل نیست. چند ماهی است که با وجود قاعدگی هیچ بحث و جدلی با همسرم نداشتهام و حالا فرزندانم خوشحالتر اند و مادریِ سالم در رفتار و خندههایشان جلوهگر است.»
چقد جالب بود
کاش اطلاعرسانی بشه و کسی خودخوری نکنه و همه بتونن مشکلشونو به هم بگن