کتاب ظلمت آشکار، نوشته ویلیام استایرن نویسنده مشهور آمریکایی است که از سال ۱۹۵۱ آغاز به نوشتن می کند و در طی زمان کوتاهی به دلیل توانایی قابل توجهاش در اصل توصیف داستانگویی، موفقیت بسیاری را کسب میکند. اگرچه استایرن با نوشتههای خود از جمله انتخاب سوفی به شهرت بسیاری دست پیدا کرده است، اما از منظر خوانندگان و منتقدان، ظلمت آشکار یکی از تاثیرگذارترین نوشتههای او به شمار میآید. در واقع این کتاب توصیف جامعی از دورانی است که نویسنده از افسردگی شدیدی رنج میبرد و حتی تا مرز خودکشی هم پیش میرود. توصیف حالات روحی دقیق و تجارب نویسنده در زمان افسردگی خوانندگان به خصوص آنان که خود از افسردگی رنج میبرند را به ارتباط عمیقی با محتوای کتاب میکشاند.
ظلمت آشکار دارای مراحل پیوستهای است که از شروع علائم افسردگی آغاز میشود، با اوج گرفتن بیماری ادامه مییابد و در نهایت با راهی شدن نویسنده به بیمارستان خاتمه پیدا میکند. در ابتدای این خاطره نویسی، استایرن با شرح اندوهی آغاز میکند که با «فقدان خودباوری» پیوند میخورد. او علیرغم شهرت و دستاوردهای بسیاری که در طی سالها کسب کردهاست، خود را بیارزش میپندارد و حتی تلاش میکند به منظور ترمیم حس خویش با وجود حال نامساعدش، برای کسب جایزه به پاریس سفر کند. «از میان بیماریهای ترسناک، چه جسمی و چه روانی، احساس نفرت از خود- یا با قاطعیت کمتری بگویم، فقدان خودباوری- مهمترین بیماری است که بیشتر افراد جهان به آن مبتلا هستند و من با پیشرفت بیشتر بیماری، گرفتار احساس بیارزش بودن شده بودم. بنابراین غمگینی من بیشتر طنزآمیز بود چون شتابان به سفر چهار روزه پاریس رفتهبودم تا جایزهای بگیرم که منِ آسیب دیدهام را ترمیم میکرد». و یا در بخش دیگری اینگونه به حس عدم خودباوری خود اشاره میکند: « خودباوری من همراه با اعتماد به نفسم از میان رفته بود. این فقدان ممکن است به سرعت به وابستگی تنزل کند و از وابستگی به هراسی کودکانه.آدم میترسد که مبادا همه چیز را از دست بدهد، همه نزدیکان و دوستان را، ترس شدیدی از تنها ماندن». نویسنده در تلاش است تا علائم افسردگی خود را به دقت برای مخاطب شرح دهد و با ارجاع به کتابهای متعدد روانشناسی که مطالعه کردهاست، به خواننده این تذکر را بدهد که علائم افسردگی از فردی به فرد دیگر متفاوت است و آنچه را که او تجربه میکند دلیلی بر جامعیت آن در رابطه با تمامی افراد نیست: « بیشتر مبتلایان به بیماری صبحها در بسترند و بیماری چنان تاثیر فاجعهباری بر آنها دارد که قادر به بیرون رفتن از بستر نیستند اما با سپری شدن روز حالشان بهتر میشود، ولی وضعیت من درست برعکس بود. اوایل روز از بستر در میآمدم و کارهای عادیام را انجام میدادم و حمله بیماری را اواسط بعدازظهر یا کمی دیرتر احساس میکردم. افسردگی مرا فرا میگرفت، حس ترس و بیگانگی، و بالاتر از همه اضطراب خفقان آور». یکی دیگر از مهمترین ویژگیهای توفان مغزی و یا افسردگی از منظر استایرن، تغییر در الگوی خواب است که به شدت او را پریشان میسازد: « آزاردهندهترین آشفتگی غریزی خواب بود، همراه با غیبت کامل رویا. ترکیب خستگی و بیخوابی عذابی نادر است ».
اما همانطور که روایت روزهای افسردگی استایرن گامهای رو به جلو برمیدارد، شاهد شکلگیری احساسی در او هستیم که انزجار از دیگران را به ارمغان میآورد. در واقع، عدم توانایی دیگران و به خصوص روانپزشک او برای درک رنجی که استایرن متحمل میشود از دیگر ویژگیهای مهمی است که او در روند افسردگی خود به شرح آن میپردازد: «دردم چنان شدید شده بود که بعید میدانستم گفتوگو با موجود فانی دیگری، حتی متخصص حرفهای، بتواند پریشانیام را تسکین دهد».
در بخشهای پایانی کتاب، همزمان با فرورفتن استایرن در عمیقترین لایههای افسردگی و پیشبینی دردناک مخاطب برای دست زدن او به خودکشی، ناگهان دریچهای از عقلانیت و خاطراتی پویا در ذهن نویسنده باز میشود که او را از مرگ خودخواسته نجات میدهد: «در توفان سریع خاطرات به شادیهایی که آن خانه به خود دیده بود فکر کردم. دیدم این چیزها را نمیتوانم ترک کنم. همانطوری که آنچه را آگاهانه تصمیم به انجامش گرفته بودم، نمیتوانستم بر آن خاطرات تحمیل کنم و بر آن چیزهایی که این قدر به من نزدیک بودند و با این خاطرات عجین بودند. با تمام وجود فهمیدم که نمیتوانم اینگونه به خود بیحرمتی کنم. آخرین سوسوهای چراغ عقل را جلو آوردم و ابعاد وحشتناک تنگنای مرگآوری که در آن فرو رفته بودم، دیدم. همسرم را بیدار کردم. روز بعد در بیمارستان بستری شدم». این نقطه را میتوان نقطه “نجاتدهنده” نامید. اما نه فقط برای استایرن، بلکه برای مخاطبی که خود از این درد رنج میبرد، سرآغاز امیدی برای نجات خویش از بیماری افسردگی است. بهبودی استایرن از بیماری و فاصله گرفتن او از تجارب دردناکاش او را به یافتن علت بیماری خویش میکشاند و مخاطب را با واژه «مویه ناتمام» آشنا میسازد: «باور کردهام که بیماری از سالهای آغازین زندگی با من بوده است. میراث پدرم که بیشتر زندگیاش را با این عفریت جنگید و در دوران نوجوانی من به دام رنجی افتاد که وقتی میبینم درست مثل وضعیت من بود و سرانجام بستری شد. امروزه دیگر ریشههای ژنتیک افسردگی جای مناقشه ندارد، ولی من مجاب شدهام که مهمترین عامل مرگ مادرم بود، در زمانی که فقط سیزده سال داشتم. خطر وقتی آشکار میشود که فرد جوان تحت تاثیر آنچه «مویه ناتمام» مینامند قرار میگیرد. یعنی وضعی که قرار نیست غم را تخلیه کند و بدین ترتیب سالهای بعد باری تحملناپذیر را میکشد که خشم و گناه و البته غم فروخورده جزئی از آن است و همینها بذر بالقوه خودکشی میشود».
اگرچه این کتاب نوشتاری علمی در رابطه با بیماری افسردگی نیست، اما به دلیل خاطرهنویسی دقیقی از حالات نویسنده در زمان افسردگیاش، طیف متفاوتی از خوانندگان، چه آنهایی که از افسردگی رنج میبرند، چه آنانی که این بیماری را پشت سر گذاشتهاند و چه کسانی که با آن کاملا ناآشنا هستند را درگیر حال و هوای خویش میسازد. به گونهای که مخاطب همگام با نویسنده دچار رنج میشود، در اندوه فرومیرود و در نهایت بهبود مییابد. گویی استایرن با شرححالنویسی به صورت ناخودآگاه تلاشی برای پیوند ذهن خود با خواننده کرده است، تا هم مخاطب را از آنچه بر وی گذشته است آگاه کند و هم او را وادار به یک همانندسازی ذهنی برای بررسی حالات درونی خویش کند. در واقع شرح حال دقیق حالات استایرن در زمان افسردگیاش که بیش از هرچیز به توانایی او در توصیف جزئیات بازمیگردد، نه تنها خوانندگان را جذب چگونگی روند این خاطرهنویسی میکند، بلکه حتی آنان را که تجربهای از این بیماری نداشتهاند را به یک واکاوی درونی برای یافتن حالاتی میسازد که شاید نشانهای از این بیماری در آنان باشد.